سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هر کس نیکو بپرسد، بداند . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: جمعه 103 اردیبهشت 14

لبخند خدا  
  لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم .  وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
 زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا، شما را به خدا ، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمیدهد 
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواروبار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت: اینجاست
.«لیستت را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هرچه خواستی ببر»
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد ، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت وآن را روی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است 
        کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: « ای خدای عزیزم، تو از نیاز «من با خبری، خودت آن را برآورد کن
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت ومتحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت
 
 
........ فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است

 نوشته شده توسط محمد تحصیلدار در دوشنبه 85/9/13 و ساعت 2:40 صبح | نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

( رؤیای 24 )
محمد تحصیلدار
عشق صدای پای ما در کوچه های تنهایی است

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 3
مجموع بازدیدها: 292918
جستجو در صفحه

خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو