سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
[ و از نوف بکالى روایت است که شبى امیر المؤمنین ( ع ) را دیدم از بستر خود برون آمده نگاهى به ستارگان انداخت و فرمود : نوف خفته‏اى یا دیده‏ات باز است ؟ گفتم دیده‏ام باز است . فرمود : ] نوف خوشا آنان که دل از این جهان گسستند و بدان جهان بستند . آنان مردمى‏اند که زمین را گستردنى خود گرفته‏اند و خاک آن را بستر . و آب آن را طیب . قرآن را به جانشان بسته دارند و دعا را ورد زبان . چون مسیح دنیا را از خود دور ساخته‏اند و نگاهى بدان نینداخته . نوف داود ( ع ) در چنین ساعت از شب برون شد و گفت این ساعتى است که بنده‏اى در آن دعا نکند جز که از او پذیرفته شود ، مگر آن که باج ستاند ، یا گزارش کار مردمان را به حاکم رساند ، یا خدمتگزار داروغه باشد ، یا عرطبه طنبور نوازد ، یا دارنده کوبه باشد و آن طبل است . [ و گفته‏اند عرطبه ، طبل است و کوبه ، طنبور . ] [نهج البلاغه]
 
امروز: جمعه 103 اردیبهشت 14

ابر جوانی در میان طوفان عظیمی بر فراز مدیترانه به دنیا امد . اما فرصتی برای رشد در ان منطقه نیافت ؛ باد عظیمی تمام ابر ها را به سوی افریقا راند . همین که به قاره افریقا رسیدند ، اب و هوا عوض شد : افتاب تندی در اسمان میدرخشید ، و در زیر ، شن های خشک صحرا دیده میشد . باد انها را به سوی جنگل های جنوب راند، در صحرا هیچ بارانی نمی بارید . بنابراین ، ابر هم مثل انسانهای جوان ، تصمیم گرفت از پدران و دوستان پیرترش جدا شود و به گشف جهان بپردازد . باد اعتراض کرد : چه کار میکنی ؟ صحرا همه جا یک شکل است ! به گروه برگرد تا به مرگز افریقا برویم . ان جا کوه ها و درختان زیبایی وجود دارد!
اما ابر جوان و عاصی ، توجهی نکرد . کم کم ارتفاعش را کم کرد ، تا سرانجام نزدیک تپه های شنی ، پشت نسیم ملایمی نشست . پس از مدت درازی ، متوجه شد که یکی از تپه ها به او میخندد .
تپه هم جوان بود . باد ، انرا تازه شکل داده بود . همان جا ، ابر عاشق تپه شد ...
_
روز بخیر . زندگی در ان پایین چه طور است ؟
_
با تپه های دیگر ، خورشید ، باد ، و کاروانهایی هم صحبتم که هر از گاهی از این جا میگذرند . گاهی خیلی گرمم میشود ، اما تحمل میکنم . زندگی در ان بالا ها چه طور است ؟
_
اینجا هم باد و خورشید در کنار ماست . اما حسنش این است که میتوانم در اسمان بگردم و با چیزهایی زیادی اشنا بشوم
تپه گفت : زندگی من کوتاه است . وقتی باد از جنگل برگردد ، ناپدید میشوم .
_
حالا غمگینی؟
_
حس میکنم به هیچ دردی نمیخورم .
_
من هم همین احساس را دارم . باد جدید که بیاید مرا به جنوب میراند و باران میشوم . به هر حال سرنوشتم این است .
تپه لحظه ای مکث کرد ، بعد گفت : میدانی اینجا در بیابان، به بارن میگوییم بهشت ؟
ابر با غرور گفت : نمیدانم میتوانم به چیزی به این مهمی بدل شوم یا نه ؟!
_
از تپه های پیر افسانه های زیادی شنیده ام . میگویند که بعد از بارن ، گیاه و درخت ما را میپوشاند . اما هیچ وقت نفهمیدم این یعنی چه . در صحرا خیلی کم باران میبارد .
این بار ابر مکث کرد . اما خیلی زود ، دوباره خندید : اگر بخواهی ، میتوانم باران بر سرت بریزم . همین که رسیدم ، عاشقت شدم و دلم می خواهد همیشه کنارت بمانم .
تپه گفت : وقتی برای اولین بار تو را در اسمان دیدم ، من هم عاشقت شدم . اما اگر موهای زیبا و سفیدت را به باران تبدیل کنی ، می میری .
ابر گفت : عشق هرگز نمی میرد . دگردیسی میابد ؛ می خواهم بهشت را نشانت بدهم . . . و با قطره های ریز باران ، شروع کرد به نوازش تپه ؛ زمان درازی به همین شکل ماندند ، تا اینکه رنگین کمان ظاهر شد. روز بعد ، تپه کوچک از گل پوشیده شد . ابرهای دیگری که از انجا میگذشتند ، دیدند که انجا جنگل کوچکی به وجود امده ، و انها هم بر تپه شنی باریدند . بیست سال بعد ، ان تپه ؛ واحه ای شده بود ، که با سایه درختانش ، مسافران را پناه میداد .
و همه این ها به خاطر این بود که روزی ، ابری عاشق ، نترسید و زندگی اش را فدای عشق کرد .........


 نوشته شده توسط محمد تحصیلدار در دوشنبه 85/7/17 و ساعت 1:57 صبح | نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

( رؤیای 24 )
محمد تحصیلدار
عشق صدای پای ما در کوچه های تنهایی است

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 3
مجموع بازدیدها: 292912
جستجو در صفحه

خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو