( رؤیای 24 )
عجب روزگاری است ، عاشق می شوی می گویند دیوانه است . دیوانه می شوی می گویند حتما” عاشق شده !
وقتی زنده ای یک نفر هم سراغت را نمی گیرد ، وقتی مردی ، دسته دسته به ملاقات جنازه ات می آیند !
خواستم خوشبختی را معنی کنم ، معنای زندگی یادم رفت . خواستم سختی آنرا تجربه کنم ، زندگی کردن را فراموش کردم !
عجب رسمی است ، همه عمر در انتظار لحظه های نابی ، لحظه های ناب در فکر دلیل !
سرنوشت ، گره کوری به رشته عمرم زده که از ترس گسستن نمی گشایمش .
عاشق آدم پر چانه ای هستم که با بستن دهانش در بهشت را به رویم می گشاید .
بستر خشک رودخانه مسیر مهاجرت سرچشمه را به دریا نشان می دهد .
شادابی گلها پس از سیراب شدن بهترین دستمزد باغبان است .
در فاصله بین گامهای هزار پا سکوتی شنیده نمی شود .
نگاه خشمگین از دیدن لبخند عاجز است .
می گفت در زندگی دو چیز را نمی توان علاج کرد : اول مرگ و دومی دل شکسته .
آنقدر خداحافظ گفتن برایش سخت بود که همیشه می گفت : خدانگهدار!!
بعضی ها سفر را ، پیمودن جاده می دانند و بعضی ها رفتن به جایی دیگر !
عقیده داشت هر چیز به یکبار تجربه کردنش می ارزد ،حتی مرگ !
همیشه دست به عصا راه می رفت تا در زندگی زمین نخورد .
خواب را برخورد حرام کرد تا خواب همسایه را آشفته نکند .
میگفت : تا فراموش نکرده ام بگویم که من خیلی فراموشکارم !
آنقدر چشم و گوش بسته بود که نه می دید و نه میشنید .!
هارولوید چون می دانست که خیلی زود فراموش می شود خودش قبل از مرگ خودش به احترام خودش ! با آویزان شدن از عقربه ساعت ،چند لحظه زمان را فرمان سکوت داد !
ای کاش ماهی هم می توانست مثل قطره باران با آب کنار بیاید .
ماهی کمتر از قطره باران از آب حرف شنوی دارد .
مرد از راه چشم و زن از راه گوش به دام میافتد .