گفت بروم تا شاید قدری آرام گیرم گفت بروم تا شاید قدری حال و هوای دلم صاف شود گفت بروم .. بروم به سوی دریا...به سوی مادر آرامش .. تا شاید با بزرگیش با اندک موجش قدری از دلتنگیم را بشوید و با خود ببرد تا مگر شاید طوفان چشمانم برای دقایقی بند آید تا مگر لحظه ای گوش زمان از نوای هق هق من باز شود... گفت بروم تا مگر شاید دریا صدای نازنینت را به گوشم برساند اما نه..دریا صدای او را برایم نیاورد هر چه انتظار کشیدم پوچ و بیهوده بود.. نه دریا نه ساحل دریا...و نه هیچ چیز دیگر نمی تواند باعث آرامش من باشد الا... نه هیچ بگذار جمله ا م ناتمام بماند... می گذارم آسوده باشی شاید دگر دل تو نمی خواد اسم زیبایت خطی خطی های دل نازنین را زینت ببخشد .
نوشته شده توسط محمد تحصیلدار در چهارشنبه 85/9/8 و ساعت 1:20 صبح | نظرات دیگران()